یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر به نویسنده نوید یک گفتوگوی بسیار ملایم و عاشقانه را میدهد. البته شاید اینها تصورات ذهنی نویسنده است و واقعیت به شکل دیگری باشد:
سردبیر (با فریاد): چه خبرتونه؟ چه خبررررتوووونه؟
نویسنده: باز چی شده جناب سردبیر؟
سردبیر: چی میخواستی بشه فرشادمهر؟! باز نشستی آروغ منتقدانه زدی؟
نویسنده: چی گفتم مگه؟
سردبیر: آخه به تو چه که نمایندههای مجلس رفتن استراحت دو هفتهای؟ لابد میخواستن برن مسافرت!
نویسنده: خب چرا تو این وضعیت پا شدن رفتن مسافرت؟
سردبیر: حتما رفتن خستگی چندوقت کار فشرده اخیرشون در بیاد. مگه ندیدی شکایت بردن پیش هیات نظارت بر رفتار نمایندگان؟
نویسنده: خب چرا شکایت بردن؟
سردبیر: چرتشون پاره شده دیدن دو نفر دارن حرف زیادی میزنن اینام شکایت کردن دیگه.
نویسنده: خب چرا چرت میزدن؟
سردبیر: خب چرت روي غذا و خوراکی میچسبه دیگه.
نویسنده: خب چرا اونجا خوراکی میخورن؟
سردبیر: آدم تو خونه خودش نمیتونه غذا بخوره و استراحت کنه؟
نویسنده: خب مگه خونهشونه؟!
سردبیر: نشنیدی مجلس خانه ملته؟ اینام نماینده ملتن. میخوان تو خونهشون استراحت کنن.
نویسنده: خب چرا نماینده شدن؟
سردبیر: اصلا به آمار بیکاری توجه کردی؟ خوب بود همین تعدادم بیکار میموندن؟ الان حداقل دو تا عکس یادگاری میگیرن.
نویسنده: خب چرا عکس یادگاری میگیرن؟ مگه برنامه تفریحیه؟!
سردبیر: تو هی جهت عوض کنی خسته نمیشی؟ به تفریح نیاز نداری؟
نویسنده: خب چرا جهت عوض میکنن؟
سردبیر: همیشه هم که سکوت جواب نمیده.
نویسنده: خب چرا سکوت میکنن؟!
سردبیر: چیکار کنن مرتیکه؟ شکایتم بکنن که خود تو میگی چرا به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان شکایت کردن؟
نویسنده (در حال گریه): باشه اصلا این موضوع رو بیخیال میشم. یه موضوع دیگه مینویسم.
سردبیر: چه موضوعی؟
نویسنده: این خبر رو گوش کن؛ یکی از عزیزان گفته «تو روزنامهها هرچی دلشون بخواد مینویسن کسی هم باهاشون برخورد نمیکنه».
سردبیر (در حال هورت کشیدن چایی نویسنده): آفرین این شد حرف حساب. تو بنویس منم برم اون چوب دو سر طلا رو بیارم.
نویسنده: چوب واسه چی؟!
سردبیر: که بعد از اینکه تو هرچی دلت خواست نوشتی باهات برخورد کنم!
نویسنده (در حالی که به سر و صورت خود میزند): چرا نمیمیرم؟!... چرا نمیمیرم؟!
انتهای پیام/روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)