کد خبر: ۶۵۷۴۶۶
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۹:۵۰ 20 September 2018

چه خبرتونه؟ چه خبرتووووونه؟!

یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گران‌قیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوه‌ای بی‌بدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَت‌وا‌کنان به سمت نویسنده می‌آید. رسیدن سردبیر به نویسنده نوید یک گفت‌وگوی بسیار ملایم و عاشقانه را می‌دهد. البته شاید این‌ها تصورات ذهنی نویسنده است و واقعیت به شکل دیگری باشد:

سردبیر (با فریاد): چه خبرتونه؟ چه خبررررتوووونه؟
نویسنده: باز چی شده جناب سردبیر؟
سردبیر: چی می‌خواستی بشه فرشادمهر؟! باز نشستی آروغ منتقدانه زدی؟
نویسنده: چی گفتم مگه؟
سردبیر: آخه به تو چه که نماینده‌های مجلس رفتن استراحت دو هفته‌ای؟ لابد می‌خواستن برن مسافرت!
نویسنده: خب چرا تو این وضعیت پا شدن رفتن مسافرت؟
سردبیر: حتما رفتن خستگی چندوقت کار فشرده اخیرشون در بیاد. مگه ندیدی شکایت بردن پیش هیات نظارت بر رفتار نمایندگان؟
نویسنده: خب چرا شکایت بردن؟
سردبیر: چرتشون پاره شده دیدن دو نفر دارن حرف زیادی میزنن اینام شکایت کردن دیگه.
نویسنده: خب چرا چرت میزدن؟
سردبیر: خب چرت روي غذا و خوراکی میچسبه دیگه.
نویسنده: خب چرا اونجا خوراکی میخورن؟
سردبیر: آدم تو خونه خودش نمیتونه غذا بخوره و استراحت کنه؟
نویسنده: خب مگه خونه‌شونه؟!
سردبیر: نشنیدی مجلس خانه ملته؟ اینام نماینده ملتن. میخوان تو خونه‌شون استراحت کنن.
نویسنده: خب چرا نماینده شدن؟
سردبیر: اصلا به آمار بیکاری توجه کردی؟ خوب بود همین تعدادم بیکار می‌موندن؟ الان حداقل دو تا عکس یادگاری میگیرن.
نویسنده: خب چرا عکس یادگاری میگیرن؟ مگه برنامه تفریحیه؟!
سردبیر: تو هی جهت عوض کنی خسته نمیشی؟ به تفریح نیاز نداری؟
نویسنده: خب چرا جهت عوض میکنن؟
سردبیر: همیشه هم که سکوت جواب نمیده.
نویسنده: خب چرا سکوت میکنن؟!
سردبیر: چیکار کنن مرتیکه؟ شکایتم بکنن که خود تو میگی چرا به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان شکایت کردن؟
نویسنده (در حال گریه): باشه اصلا این موضوع رو بی‌خیال میشم. یه موضوع دیگه مینویسم.
سردبیر: چه موضوعی؟
نویسنده: این خبر رو گوش کن؛ یکی از عزیزان گفته «تو روزنامه‌ها هرچی دلشون بخواد می‌نویسن کسی هم باهاشون برخورد نمیکنه».
سردبیر (در حال هورت کشیدن چایی نویسنده): آفرین این شد حرف حساب. تو بنویس منم برم اون چوب دو سر طلا رو بیارم.
نویسنده: چوب واسه چی؟!
سردبیر: که بعد از اینکه تو هرچی دلت خواست نوشتی باهات برخورد کنم!
نویسنده (در حالی که به سر و صورت خود میزند): چرا نمی‌میرم؟!... چرا نمی‌میرم؟!
انتهای پیام/روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار