کد خبر: ۱۸۷۱۲
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۱ 05 April 2015

در دنیای کنونی حاکم بر روابط بین الملل که خمیر مایۀ آن با انبوهی از تضاد وتناقض شکل گرفته است ، دیپلماسی ایران دورنمایی از یک تعامل بین المللی سازنده را درمقابل قدرتهای بزرگ جهان قرار داد که به شایستگی درخورتحسین است.

این تعامل در صورت منجر شدن به توافق نهایی ، قطعا به عنوان یکی از مدلهای موفق «مدیریت بحران» در کتب روابط بین الملل،مورد مطالعۀ دانشجویان این رشته دانشگاهی قرار خواهد گرفت.

ازافلاطون تا هِگِل، همگی اندیشه ای را پایه گذاری کردند که «کارل مارکس» فیلسوف آلمانی، تئوری «دیترمینیزم» یا جبرتاریخ را برروی آن بنا نهاد.

براساس فکراو تولد سوسیالیسم وسقوط نظام سرمایه داری دربریتانیا، یعنی جایی که کاپیتالیسم درآن به اوج خود رسیده بود، پیش بینی شده بود. اما تئوری او در انگلستان جامۀ عمل به خود نپوشید. سرمایه داری ازخواب غفلت بیدار شد و با ضرب الاجل، به درمان دردی پرداخت که وی پیشاپیش آن را آسیب شناسی کرده بود.

به قول شریعتی، هیچ کس به اندازۀ این دشمن دانای کاپیتالیسم به نظام سرمایه داری خدمت نکرد. مارکسیسم برخلاف پیش بینی مارکس دربریتانیا و در هیچ نقطه ای از اروپای صنعتی متولد نشد، تا اینکه یار وفادار این فکر، بذراندیشۀ پیامبرملحد کمونیسم را با خود به سرزمین سرد تزارها برد و سیستمی را در آنجا بنا نهاد که در سایۀ آن «خرس قطبی» بیش ازهفت دهه درداخل و خارج خروشید و هرچه را که درمقابلش بود درو کرد.

طی بیش از یک قرن، متفکرین زیادی در دو جبهۀ مارکسیسم و کاپیتالیسم برای هم شاخ وشانه کشیدند. اماروح مارکس و «لنین» زمانی در گورخود لرزید که «مارکسیسم لنینیسم» قبل ازسرمایه داری به زانو درآمد.

سقوط ناگهانی اتحاد جماهیر شوروی، آب سردی بر این مباحث داغ بود. «میخائیل گورباچف» آخرین رهبرشوروی در اولین دیدارش با «رونالد ریگان» حامل خبر بدی برای وی بود .

«عالیجناب، شما را از داشتن دشمن محروم خواهیم کرد»

با این جمله، سیاست اقتصاد جنگی امریکا و ادعای حمایت آن کشور از جهان آزاد درمقابل «شوروی» به پایان خود می رسید.

چاره ای باید اندیشیده می شد. یکباره «نظم نوین جهانی» و بلافاصله نظریۀ «برخورد تمدنها» مطرح شد. سخنی که پهلوان جدید فکری امریکا «ساموئل هانتینگتون» آن را برسر زبانها انداخت و همزمان با او «فرانسیس فوکویاما» ازبرتری مطلق کاپیتالیسم و«پایان تاریخ» سخن گفت. اصابت پرنده های باروت به برج دوقلو برسرعت اشاعۀ این افکار افزود وبهانۀ جدیدی به دست امریکا داد تا ماشین جنگ خود را به کاراندازد. لِویاتان (Leviathan) به پا خاست.

بخت با افراط گری «جرج بوش» یار بود. توفان شرارت امریکا به بهانۀ یازدهم سپتامبر که «تری میسون» در اثرمعروفش آنرا یک «فریب وحشتناک» خواند، به همسایگی دیوار به دیوارایران درشرق وغرب آن رسید. اما تهران، قبل ازاروپا ، عاملین واقعۀ یازده سپتامبر را محکوم واز آن ابرازانزجار کرده بود.

به رغم این لشگرکشی گسترده ، درد اقتصاد امریکا درمان نشد. گویی بحران در ذات نظام سرمایه داری لانه کرده بود. حادثۀ دیگری در راه بود، که خواب از چشمان خزانه داران مالی امریکا می ربود. ناگهان جهان سرمایه داری با افق تاریکی از یک واقعیت تلخ دیگرمواجه شد، که علمای اقتصاد آنرا «فوق بحران» نامیدند.

توفان بحران «وال استریت» آغاز شد و در کمتر از بیست روز کل جهان سرمایه داری را درنوردید. درعرض یک ماه، جهان سرمایه داری صدها بار عزرائیل را به چشم خود دید اما حَسَب عادت، سخت جانی کرد.

هر کشور به اندازۀ سرمایه ای که داشت دچار تب و لرز شد. یاران مارکس ، شادمان از این درماندگی نظام کاپیتالیسم، برسرمزار وی با می و مطرب نشستند. بدون شک وقتی کارل مارکس کتاب معروف خود «کاپیتال» رامی نوشت، تصور نمی کرد که بعد از یک قرن از تولد اندیشۀ وی، جهان سرمایه داری با این وسعت از بحران جهانی مواجه شود که به یکباره تیراژ کتابش با بیرون آمدن از گرد فراموشی، رکورد سه برابر فروش را در کمتر از یک ماه به خود اختصاص دهد و نوادگان فکری او با مشاهدۀ چنین بیماری در رقیب، ازخوشحالی در پوست خود نگنجند.

اما جایی برای شادمانی کسی نبود.آنان که ابراز خوشحالی کردند به رموز پیچیدۀ اقتصاد جهانی و شبکه های درهم تنیدۀ آن واقف نبودند.امریکا به دلیل ماهیت بحران و وسعت سرمایه، درکانون آن قرارداشت، اما دامنۀ بحران به آن کشور محدود نمی شد.

در روز نخست بحران، یک هزارمیلیارد دلار از دارایی مالی امریکا ارزش زدایی شد و در فاصلۀ ده روز بعدی این رقم به دو هزار میلیارد دلاررسید. کمک هفتصد میلیارد دلاری بوش به «بورس وال استریت» هم گرهی از کار فروبستۀ اقتصاد امریکا نگشود.

آیا پیش بینی «امانوئل تودر» مورخ و جمعیت شناس فرانسوی که درمورد شوروی محقق شده بود درمورد امریکا هم مصداق می یافت؟

اما نه، امریکا سخت جان ترازآن بود که به این زودی تسلیم شود. امپراطوری دلار هنوز به پایان راه خود نرسیده بود. درماههای بعد از دامنۀ مشکل اندکی کاسته شد.لیکن، امریکا دیگراز حیث اقتدار و احترام، امریکای دوران «ویلسون» در جنگ جهانی اول نبود.

جهان در یک سازماندهی جدید برای پیشی گرفتن ازامریکا سرعت گرفت. این سازماندهی، سالها قبل آغاز شده بود، اما در دوران بوش به اوج خود رسید.امریکایی که بیش از نیم قرن برای جهان یک راه بود اکنون به یک مسئله و مشکل مبدل گشته بود.

کشوری که روزگاری جهان و اروپا را از دست نازیسم نجات داده و درشکل گیری سازمان ملل نقش تعیین کننده ایفا کرده بود، اکنون بیش از همه به نقش این سازمان بی اعتنایی می کرد.

خوشنامی دوران گذشته از وجود این کشور، رخت بر بسته بود. با ورود به هرعملیاتی درآنجا زمینگیر می شد. آغازش با اوبود، اما پایانش با او نبود. طی عملیات گسترده ای، مردم عراق وافغانستان را ازدست صدام و طالبان نجات داد، اما به عنوان یک منجی به آن نگاه نشد، به عنوان یک مشکل نگاه شد.

روند آزادیخواهی ودموکراسی خواهی جهان، دیگربا شعارهای امریکایی میانه ای نداشت. جمهوری خواهان و تیم جرج بوش قربانی این نفرت جهانی شدند و در میان انبوهی ازهو کردنها، کاخ سفید را ترک گفتند.

نوبت به «باراک اوباما» رسید، اما نئوکانهای امریکایی، همچنان با این توهم زندگی می کردند که امریکا قابل جایگزینی نیست و هرکاری بخواهد می تواند انجام دهد.

افراط گرایان امریکایی یک تفاوت اساسی با گورباچف و یاران پراستروئیکایی او داشتند. گورباچف واقعیت را به رسمیت شناخته بود و با آرامش به سمت آن گام بر می داشت.

تعویض دنده های معکوس و به موقع «رانندۀ سابق کلخوز» که به مدد هوشیاری خود به «پولیت بورو» راه یافته بود، باعث جلوگیری از سقوط ماشین شوروی نشد، اما سبب شد که دنیا ازسنگینی سقوط آن به خود نلرزد.

این برای جهان دستاورد کمی نبود. اما زیر و رو شدن امریکا از یک فاکتور مطمئن در قرن بیستم به یک فاکتور نامطمئن در قرن بیست ویکم، برای جهان نگران کننده بود. نگرانی از اینکه مرتبا درد خود را به جهان سرایت می دهد و بحران را به فراسوی مرزهای خود منتقل می کند، به مصر، به سوریه، به عراق و به همه جا.

گویی نظام سرمایه داری امریکا به نظامی بحران زی تبدیل شده بود.

جمهوری خواهان امریکایی، از به رسمیت شناختن این واقعیت ابا داشتند و دارند که « پایان تاریخ فوکویاما» اندیشۀ غلطی است و نباید حرکت تکاملی تاریخ را در نقطه ای متوقف کرد.

«دیترمینیزم تاریخی» را یکبار، جهان، با مارکس تجربه کرده ونتیجه نگرفته بود. اما امریکا می خواست برای همیشه در«جبرتاریخ فوکویاما» و استراتژی جنگ سرد باقی بماند.

دنیای متحول ومتمدن، چنین رویکردی را ازاین کشور نمی پذیرفت. جرج بوش و همفکرانش به این علت خطرناک بودند که به مقابله با این واقعیت برخاسته بودند.آنها نمی خواستند خود را ازداشتن دشمن محروم کنند.

اما «باراک اوباما» با شعار تغییر این وضعیت به میدان آمد و با اقبال جهانی هم روبرو شد. جایزۀ صلح نوبل یکی ازاین رویکردهای مثبت جهانی به او بود. اما آرام آرام رابطۀ غلط امریکا با دموکراسی در برخی نقاط دنیا بر اوهم تحمیل شد.

کودتای نظامیان در مصر بر علیه یک حکومت قانونی که آشکارا با چراغ سبز پنتاگون صورت گرفت، چیزی نبود که از دید جهانیان پنهان بماند. حرکت نظامیان در آن کشور در هیچ خم رنگرزی رنگ قیام مردمی به خود نمی گرفت. نام و ماهیت کودتا با خواست و ارادۀ امریکا تغییر نمی کرد. برندۀ جایزه صلح نوبل، در مخمصۀ عجیبی از این تناقض گرفتار بود.

امریکا نتیجۀ غیردلخواه خود را ازصندوقهای آرا درهیچ کشوری نمی پسندد. صدها نمونه، می توان برای آن مثال زد. «اوباما» و هر کس دیگر، درون یک سیستم پارادوکسیکال، مدیریت می شوند. پارادوکسیکال از این جهت که در ظاهر منادی دموکراسی هستند، ولی در عمل غلط ترین رابطه را با آن دارند.

این تناقض در نظام امریکا قابل کتمان نیست و اکنون در چهره و گفتار سناتورهای امریکایی وکنگرۀ این کشور که به صحنه ای ازهنرپیشگی های مضحک «بنیامین نتانیاهو» تبدیل شده است، بیش ازهمه هویداست.

از آنجا که اقتصاد امریکا یک اقتصاد تمام عیار جنگی است و بدون جنگ رونق نمی گیرد، بحران درنظام سرمایه داری امریکا به امری ذاتی تبدیل شده است. سرمایه داری دراوج خود و به تعبیرمارکس، دستخوش چنین بحرانهایی است. البته فاتحه ای از بابت این پیش بینی به روح مارکس نمی رسد او خود، در کشتار میلیونها انسان ، با استالین شریک جرم است، اما نباید انکار کرد که افتخار این کشف بزرگ با اوست.

«اوباما» به تاسی از درس بزرگ و فریبندۀ «روزولت» آهسته سخن می گفت اما نمی توانست چماقش را زیر بغل، مخفی نگه دارد. دیپلماسی ایران، با انگشت نهادن بر همین تناقض ماهوی و ذاتی امریکا و آشکار ساختن آن، دقیقا پاشنۀ آشیل سیاست خارجی آن کشور را هدف قرار داد.

آشکار بود که افراط گرایان امریکایی نمی خواستند در میدان مذاکره و دیپلماسی با ایران رویارو شوند اما به هر حال این واقعه اتفاق افتاد. رفتارهای متناقض کنگره، سناتورها و سرگیجگیهای آنها بیش از همه نشانگر کارآمدی تیم مذاکره کنندۀ ایرانی از یکطرف و پارادوکس امریکایی از طرف دیگر بود.

درشرایطی که ملت بزرگ ایران در خرداد1392 پیام بزرگوارانه ای از تعامل به همۀ جهانیان داده بود، جای شگفتی بود که بلافاصله سازمان جاسوسی «سیا» دریک تغافل آشکار و غیر متعارف، اسناد لودادن اطلاعات نظامی ایران به رژیم صدام در جنگ هشت سالۀ ایران و عراق را با تصریح براین نکته که ما نمی خواستیم ایران برندۀ جنگ باشد، افشاکرد و به فاصله چند روز دیگر، پروندۀ شصتمین سالگرد دخالت کشورش در کودتای 28 مرداد 1338 تهران را به نمایش گذاشت.

این سازمان با افشای بی موقع این اطلاعات که چیزی هم بر معلومات و دانسته های قبلی ملت ایران از این وقایع نمی افزود، چه پیامی می خواست به ملت ایران بدهد؟ این کج سلیقگی در دیپلماسی امریکا چه معنایی داشت؟ جز اینکه می خواست بگوید چهرۀ امریکا خشن تر از آن هست که بتوان با او تعامل کرد، و پروندۀ ما درمورد ایران آلوده تر از آن است که شما فکر می کنید و لذا پروژۀ «ایران هراسی» را مختومه نکنید و مانع توجیه سیاستهای توسعه طلبانۀ ما درجهان نشوید؟

اما این بار، امریکا اشتباه کرده بود. ایران، شوروی گورباچف نبود که بعد از اینکه به چهارراه انفجار رسیده باشد با غرب از در گفتگو درآید. جمهوری اسلامی در اوج اقتدار و در بالاترین سطح از انسجام ملی ، برسر میز مذاکره حضور می یافت.

در ثانی، مخاطب پیام تعامل ایران کل جهان بود، نه امریکا. بعلاوه، دیپلماسی جدید ایران، دست امریکا را خوب خوانده بود، «تهران»اجازه نمی داد که کج سلیقگی های «واشنگتن» از دید جهانیان برای همیشه پنهان بماند.

این بار بنای کار ایران بر این بود که به روش دنیا پسند، پوشش«مخملی» را از روی دستهای «چدنی» بردارد. این پوشش در سالهای گذشته اندکی مقاومترشده بود، اما برداشتنی بود. تهران نشان داد که به خوبی بر این امر قادراست.

مالک رضایی

کارشناس ارشد علوم سیاسی

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار