روزنامه شرق درسرمقاله امروز خود با عنوان «در غیاب هژمونی» به قلم احمد غلامی، سردبیر این گونه آورده است:
از ابتدای دولتهای انقلاب اسلامی، جدال جناحی در دو سطح «جماعتگرایی» و «جمهور مردم» رخ داده است. عناوین طرفین مجادله تغییر کرده، اما محل نزاع آنان تغییری جدی نکرده است. اگر زمانی راست سنتی از جماعتگرایی و اقتصاد وابسته به آن دفاع میکرد، در برابرش چپ اسلامی از جمهور مردم سخن میگفت و درصدد بود عدالت اجتماعی را به شیوهای شبهسوسیالیستی محقق کند. یکی از طنزهای روزگار این است چپ اسلامی در گذر ایام در اقتصاد تغییر روش داد و به اقتصاد باز یا اقتصاد بازار روی آورد و برداشتی را که راست سنتی از بازار داشت، ارتقا داد و به جنبههای تئوریک آن افزود. اگر چپ اسلامی در همان مسیری که با آن آغازیده بود گام برمیداشت و تئوری عدالتخواهانهاش را تقویت میکرد و به دیدگاههای سوسیالیستی خودش رنگ بومی میداد، شاید در اقتصاد اتفاق تازهای رقم میزد که میتوانست زمینهساز جدال جدی در جریانهای سیاسی کشور باشد؛ جدالهایی آشتیناپذیر و اصولمند. اما چپ اسلامی به اقتصاد بازار استحاله یافته و با تقویت جنبههای تئوریک آن موجب انشقاق در ایدئولوژیهای جریانهای چپ و راست شد. جناح راست برای حفظ وضعیت موجود و دفاع از منافع حداکثریاش بر جماعتگرایی تأکید کرد تا با توان جماعت، نهادهای رسمی و دولت را در اختیار بگیرد؛ و چهبسا این ادعا که جناح راست همواره خود را به بنیانها و بنیانگذار انقلاب اسلامی نزدیکتر از اصلاحطلبان میدید، از همین رویکرد جماعتگرایی و دیدگاه سنتی به بازار نشئت گرفته باشد؛ چراکه نقش تاریخی بازار در وقوع انقلاب اسلامی ۵۷، انکارناشدنی است و آنچه باعث فروپاشی نظام سلطنتی شد، نه جمهور مردم بلکه جماعتی باورمند و وفادار بود که حتی سالها بعد از انقلاب اسلامی تا سال ۷۶، در سیاست و اقتصاد ایران هژمونی داشت.
با تغییر و تحولات داخلی که با شعار سازندگی صورت گرفت، دولت هاشمی که خود یکی از باورمندان به جماعتگرایی بود، زمینهساز ایده جمهور مردم شد و سرانجام در سال ۷۶ با پیروزی سیدمحمد خاتمی، رویکرد به جمهور مردم با استقبال روبهرو شد و چپ سنتی که نیاز به حمایت اکثریتی مردم برای پیشبرد سیاستهای اقتصادی خود داشت، ایدئولوژی جمهور مردم و حمایت از آن را در دستور کار خود قرار داد. از همینجا دلیل عشق و نفرت اصلاحطلبان یا همان چپهای اسلامی سابق، نسبت به هاشمیرفسنجانی را بهخوبی میتوان درک کرد؛ چراکه پدر معنوی آنان ناخواسته هاشمیرفسنجانی است نه سیدمحمد خاتمی. هاشمیرفسنجانی سیاستمداری بود که باوری راسخ به جماعتگرایی داشت، اما بعد از دوران ریاستجمهوریاش برای بقا در سیاست، به جمهور مردم روی آورد و تا دم مرگ نیز به این تاکتیک (جمهور مردم) عمل کرد. در سیاست، «اما و اگر» معنا ندارد، اما اگر هاشمیرفسنجانی به قدرت دست مییافت، بعید بود با رویکرد جمهور مردم به سیاستورزی ادامه بدهد. او جماعتگرایی ناب بود که با جماعت به پیروزی رسیده بود و هنوز تأثیر هژمونی جماعتگرایی را که با آن توانسته بود رقبای قدرتمندش را بدون، چون و چرا کنار بزند، از یاد نبرده بود. برای چپهای اسلامی استحالهیافته به اصلاحطلبان، تاکتیک «جمهور مردم» فرصتی بود که با آن به قدرت رسیده بودند. رویکردی که ۱۶ سال آنان را در اریکه قدرت نگه داشت. صورت قدرت تغییر یافته و به اقتضای این تغییر صورت، جامعه نیز در حال دگرگونی بود. در آن روزگار، جماعتگرایی در حضیض خود به سر میبرد، اما آنچه میتوانست این دگرگونی را عمیقتر کند تغییر محتوا (اقتصاد) بود که متأسفانه تغییر جدی نکرد؛ چون نمیتوانست تغییر کند. تغییر دولتها در این چهار دهه گذشته صرفا در «صورت» رخ داده است؛ چیزی شبیه تغییرات روبنایی. شاید اگر دولت میرحسین موسوی در سال ۸۸ به پیروزی میرسید جدال بین جماعتگرایی و جمهور مردم، از مرز صورتبندیها فراتر رفته و زلزلهای در محتوای سیاستورزی به وجود میآورد. پس بیدلیل نبود که میرحسین موسوی همچون بادام تلخی بود که اصولگرایان حاضر به بلعیدن و هضم آن نبودند و اصلاحطلبان نیز صرفا برای رسیدن به قدرت، تلخی آن را تحمل میکردند. اولین شباهتهای اصولگرایان و اصلاحطلبان در مواجهه با میرحسین موسوی عیان شد، اگرچه میرحسین درصدد بود با جمهور مردم به قدرت برسد، اما مترصد آن بود که محتوای این صورت را تغییر بدهد. اگر چنین چیزی محقق میشد، جای زیادی برای اصلاحطلبان در دولت او باقی نمیماند و بعید بود بازماندگان راست سنتی و اصولگرایان، دولت او را تا آخر برمیتافتند.
اصولگرایان از اینکه موسوی به آنان خیلی دور و خیلی نزدیک بود، هراسان بودند. بیراه نیست که اصولگرایان برای روی کارآمدن احمدینژاد سنگتمام گذاشتند. احمدینژاد با هژمونی جماعتگرایی روی کار آمد و در طول هشت سال دولتداریاش خواست جماعت را از جماعتگرایان مصادره کند. جدال این دو موجب تضعیف جماعتگرایی شد و به جنگ منافع دامن زد. اگر دولت احمدینژاد جماعتگرایی را تضعیف کرد و آن را از ریخت انداخت، دولت روحانی آخرین تیر ترکش حامیان جمهور مردم بود. او ثابت کرد تا محتوا (اقتصاد) همان دری باشد که بر پاشنه قبلیاش میگردد، چیزی تغییر نخواهد کرد. دولت احمدینژاد و روحانی موجب شدند رویکردهای جماعتگرایی و جمهور مردم، هژمونیشان را از دست بدهند. در انتخابات سیزدهمین دوره ریاستجمهوری حتی اگر اصلاحطلبان با تمام چهرههای خود وارد رقابت میشدند، به یک پیروزی بدون هژمونی دست مییافتند و این پیروزی صرفا موجب تعمیق تضادها و تنشهای دولت و ملت میشد. دولت سیزدهم با ابتکار جماعتگرایان روی کار آمد تا در غیاب جمهور مردم و هژمونی جماعتگرایی، دولتی را پایهگذاری کند که صندوق رأی در آن دیگر نقش اساسی ندارد و با جماعتی هرچند اندک بتوان وضعیت موجود را حفظ کرد. اینگونه به نظر میرسد که دوره جماعتگرایی و جمهور مردم به شیوه سابق آن به پایان رسیده است. اما پرسش اساسی اینجاست که در غیاب هژمونی مردم، دولتداری چگونه خواهد بود؟ از این منظر اینک دولتهای بعد از انقلاب وارد فاز و تجربهای تازه شده اند.